![]() |
![]() |
نویسنده: مرضیه
یکشنبه 85/4/25 ساعت 10:47 عصر
تا دیده ام به روی جهان باز شد، زشوق دوست دارم تو را نظاره کنم زیر پایت پر از ستاره کنم گر بپرسند نازنینت کیست دوست دارم به تو اشاره کنم همه زیبایی های بی پیرایه ازعشق سرچشمه می گیرند،اماعشق از چه چیز سرچشمه می گیرد؟ عشق از جنس چیست ؟ این فرا طبیعی از کدامین طبیعت جاری شده است؟ زیبایی زاده ی عشق است. عشق زاده ی توجه و اعتناست ، توجه ای ساده به ساده ها . توجه ای متواضعانه به هر آنچه که متواضع و بی پیرایه است . توجه ای زنده به همه ی زندگی ها .
نویسنده: مرضیه
سه شنبه 85/4/13 ساعت 7:8 عصر
کنار کوچه بچه های پس تو بهت رعشه و رگ گرد و سوزن کنار مادرکهای شناور روی سمفونی نفرین، شیون کنار فقر گلبانوی ایثار، که می فروشه تنشو تیکه تیکه کنار مرد دریا بغض خسته که وا می باره از هم چیکه چیکه به من چه سرخی میخک تو مرداب به من چه رقص نیلوفر روی آب قفس، بارون کابوس کبوتر به من چه کوچه باغ شعر سهراب ستیز تگرگ و گلبرگ مصاف آیینه و الماس پیکار کبریت و خرمن نبرد ارکیده و داس نبرد ارکیده و داس خداوندا از این بدعت * * * هر کس بد ما به خلق گوید ، ما چهره به غم نمی خراشیم حالمان بد نیست غم کم می خوریم کم نه! هر روزکم کم می خوریم
نویسنده: مرضیه
چهارشنبه 85/3/17 ساعت 8:37 عصر
خانه دوست کجاست ؟ در فلق بود که پرسید سوار آسمان مکثی کرد رهگذرشاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شنها بخشید و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت: نرسیده به درخت کو چه باغی است که ار خواب خدا سبزتر است و در آن عشق به انداره پر های صداقت آبی است می روی تاته آ ن کوچه که از پشت بلوغ سر بدر می آرد پس به سمت گل تنهایی می پیچی دو قدم مانده به گل پای فواره اساطیر زمین می مانی و ترا ترسی شفاف فرا می گیرد در صمیمیت سیال فضا ! خش خشی می شنوی کودکی می بینی رفته از کاج بلندی بالا جوجه بردارد از لانه نور و از اومی پرسی خانه دوست کجاست؟ بنشینیم و بیندیشیم * * * * * * * * * در انتهای حیات ما بدین سنجیده نخواهیم شد که: بنابر این جسورانه عشق بورز …احترام کن و بپذیر اگر قرار است برای چیزی زندگی خود را خرج کنیم ، بهتر آن است که آنرا خرج لطافت یک لبخند و یا نوازشی عاشقانه کنیم .
نویسنده: مرضیه
سه شنبه 85/3/9 ساعت 8:56 صبح
نیکوس کازانترکیس گفته : " بزرگترین اشتباهی که در زندگیم انجام دادم این بود که در نوجوانی به یک پروانه کمک کردم از پیله اش بیرون بیاد ، پروانه تلاش می کرد و من باشکستن پیله به او کمک کردم پروانه بیرون آمد اما چند دقیقه بعد مرد .نمی دانستم که این دخالت من یک روند طبیعی رو بهم میزند " به این اندازه احساس پشیمانی نکرده است . در زندگی آدمها به بهانه کمک کردن به اونها تا کجاست ؟ مرزی که چیزی رو نشکنه ، مرزی که ویران نکنه . خوش به حال غنچه های نیمه باز بوی باران بوی سبزه بوی خاک فریدون مشیری من دنیا را با تمام زشتی زیبایی دوست دارم و با تمام وجود درکش خواهم کرد
نویسنده: مرضیه
یکشنبه 85/2/31 ساعت 11:0 عصر
چه زیبا خواهد شد اگر،در این چند صباح که میهمان تن خویش هستیم،
تا بتوانیم میزبان همه ترانه ها باشیم.اگر عشق را بشناسیم دیگر در قید و بند ارزش گذاری سطحی نخواهیم بود، زمانی که از سایه های کابوس وار نفس،انصراف دادیم،عشق در ما قدم میگذارد.آنگاه آرامش معنا پیدا خواهد کرد. شاید ما از تاریکی درون ، فقط رنج ببریم، ولی بدون عشق از سرما خواهیم مرد.عشق چه بی ما و چه با ما از دروازه وجود خواهد گذشت، ای کاش بتوانیم به هنگام عبور دریافتش کنیم. اگر بتوانیم همچون شمعی ، بذل سر و تن کنیم،بار جسد را از دوش جان بر زمین نهاده واز پیله خواب به در آمده ایم. سر گذر پیاده ها ، از خاکسترپروانه ها ،در خواب مخمل ناز کنار اشک پشت نقاب ، بیا عشق را باور کنیم. بهشت این دنیا، عشق است و وفاداری. GENEROSITY سخاوت چو خورشید بی دریغ باش در سخاوت
نویسنده: مرضیه
دوشنبه 85/2/25 ساعت 2:0 صبح
* شاگردی از استادش پرسید:" عشق چیست؟ " استاد در جواب گفت: " به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور. اما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی! " شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسید: "چه آوردی؟ " و شاگرد با حسرت جواب داد: " هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به امید پیدا کردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم ." استاد گفت: " عشق یعنی همین! " شاگرد پرسید: " پس ازدواج چیست؟ " استاد به سخن آمد که : " به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور. اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی! " شاگرد رفت و پس از مدتی کوتا هی با درخت برگشت . استاد پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: " به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم." استاد باز گفت: " ازدواج هم یعنی همین"
****** گفت:آنجا چشمه خورشیدهاست
در زندگی درنگ کن و بیاندیش،قبل از هر عکس العملی فکر کن،صبور باش اگر مدام در مورد مردم قضاوت کنی،
نویسنده: مرضیه
دوشنبه 85/2/18 ساعت 9:0 صبح
شنیده بودم که عشق با شعف همراه است اما ، از شنیدن اینکه فرهادها از عشق شیرین ها خود را می کشتند و مجنون ها بخاطر عشق لیلی ها از کار و زندگی می افتادند هیچ گاه به شعف نمی رسیدم و در هیچ یک از این ها عشق الهی را نمی دیدم. هرچند که اطرافیانم همواره ، خواهانِ عشق بودند اما همیشه با افتخار می گفتم :" اگر این اسارت ،عشق است ، من هیچ گاه خواهانِ عشق نیستم." عشق در نگاهِ آنها اینگونه بود ، که معشوق را همچون قناری در قفسی حبس می کردند تا بتوانند از وجودِ او در نزدیکی ِ خود لذت ببرند. شنیدم که عاشقی به معشوقش می گفت :"عزیزم تو مالِ منی!!!!!!!". چندین سال برایم اینگونه گذشت. در این مدت از اطرافیانم می پرسیدم عشق چیست؟ در اکثر پاسخ ها عشق همان اسارتی بود که من از آن می گریختم. تا این که توانستم با عارفی صحبت کنم و با یک برداشت ذهنیِ عالی که قدرت ِ توان بخش عشق را بیان می کرد آشنا شوم. از او پرسیدم: عشق چیست؟ گفت : عشق نیرویی است که اگر بخواهی در وجودِ تو غرق می شود . نیاز به جاری شدن دارد تا تو آن را حس کنی پس تو معشوقی بر می گزینی تا با جاری کردنِ عشقِ درونی ات به او به شعف برسی. پرسیدم : چرا خیلی ها ، با عشق اسارت می سازند؟ گفت : عاشق گل هیچ گاه بخاطر ِ علاقه زیادش به گل آن را از بوته جدا نمی کند تا در لیوانِ آبی آن را در کنج خانه حبس کند . عاشق حقیقیِ گل آن را در بوته باقی می گذارد تا از رشدِ گل به شعف درآید. گفتم : اینگونه خیلی سخت است و خیلی از انسانها نمی توانند دوری از معشوق را تحمل کنند! اوگفت : عاشقانِ گل همه گل پرورند زحمتِ گل پروری برخود خرند اگر عشق مادرت به تو باعث می شود که همواره او تو را در خانه حبس می کرد تا نکند که از دست بروی تو هیچ گاه رشد نمی کردی.هرچند که برای خودِ او رنجی بزرگ بود . او به من گفت : *" من شوقِ عشق را به تو خواهم آموخت . اعمالِ ما به ما وابسته اند همچون درخشندگی به فسفر . درست است که اعمالِ ما، ما را می سوزانند ولی تابندگی ما از همین است و اگر روح ما ارزش چیزی را داشته دلیل به آن است که سخت تر از دیگران سوخته است."* سنگ سیاه زمانی به مجسمه ای زیبا مبدل می شود که ضرباتِ چکش ِ مجسمه ساز را تحمل کند . و این گونه است که تو لایق عشق الهی خواهی شد . گفتم: هرچند که پذیرش این نوع عشق سخت است، بااین حال من با تمامِ وجود آن را می پذیرم . و او گفت: * "برایِ من شنیدنِ این که شن ساحل نرم است کافی نیست می خواهم پاهای برهنه ام این نرمی را حس کند . معرفتی که قبل از آن احساس نباشد برای ِ من بیهوده است"* . در نهایت از تمامی آنها که هستند تا بتوانم عشقم را جاری کنم متشکرم تمامی متن های داخل ستاره از کتابِ ( مایده های زمینی) اثرِآندرژید و شعر از دکترسید مهدی ثریا است *****با تشکر از دوست عزیزم مهرنوش*****
دانهای بیفشان تا جهان دسته گلی زیبا به تو هدید کند
میدونی وقتی گریه میکنی چرا چشاتو میبندی ؟ وقتی میخوای از ته دل بخندی وقتی میخوای کسی رو که دوسش داری ببوسی یا وقتی میخوای تو رویا بری چرا چشاتو میبندی ؟ چون قشنگ ترین چیزا تو این دنیا دیدنی نیستن ....
نویسنده: مرضیه
دوشنبه 85/2/11 ساعت 9:19 صبح
به گنجینه اسرارم سرزدم ؛ درش را گشودم سرّدیگری درکنج آ ن جا دادم ؛ درش را بستم وبا او به گفتگو نشستم ، بارسنگین دلم سبک شد ، چون مید انم رازم را هرگزفاش نخواهد کرد، از رازم با او گفتم ، لبخندی زد و گفت کلید دلت را گم نکن. گفتم تا دست توست در اما ن است. گفت اگر یک روز دلت طوفانی شد خواستی پس بگیری؟ گفتم اعتنا نکن. گفت اگر التماس و زاری کنی؟ گفتم بازکلید دارم ، تو باش. گفت اگر از خود بی خود گشتی ، آن وقت چه شود؟ گفتم آنگاه اشکم را با خاک، طوفان گل کن ، روح وجسمم را زیرآن مدفون کن. گفت فانی گشتن هم ، خود عالمیست! گفتم ای داد من کیم ، کزهر دو عالم غا فلم
روزی به شهری سفر خواهم کرد که دلم هرگز نگیرد ... خسته از این رنگهای سفید وسیاه ... از این پیچش و التهاب واژه ها و مبهوت از این سکون لحظه ها دایره وار به گرد خویش چرخیده ام و پیوسته از خود می پرسم آیا دنیا همین قدر کوچک است ؟ همانند مورچه ای که درون یک قطره آب زندانی شده است ... شاید روزی بشود از این قطره آب خود را رها کنم و به شهری بزرگتر که دریاچه اش یک قطره آب نباشد سفرکنم... به شهری کوچ خواهم کرد که دریای ذهن من اسیر قطره خرده فکری سراب گونه نشود ... من از آدمیان خسته و به آدمیان مشتاقم ... من ذهن خویش را تکانده ام از همه مشقتها و از همه اسارتها و نفرتها و خستگیها .. اکنون که با سربلندی به این احساس نائل آمدم می خواهم راه خویش گیرم و به شهری سفر کنم که خدا آنجا فانوسی برایم روشن گذاشته است ... ************* اگر فردا هرگز نیاید ما اطمینان داریم که همیشه فردایی هست تا خطایی را جبران کنیم.همیشه روز دیگری خواهد بود تا عشقمان را نسبت به دیگران ابراز کنیم.اما اگر امروز تنها روزی باشد که برایمان باقی مانده است، آیا بهتر نیست همین امروز به عزیزان خود بگوییم دوستشان داریم. پس امروز به عزیزان خود نزدیک شوید و در گوششان نجوا کنید : دوستتان دارم و همیشه برایم عزیز هستید.
نویسنده: مرضیه
دوشنبه 85/2/4 ساعت 12:39 عصر
دلم به وزن آفرینش گرفته است ... حدیث جدایی یا نزدیکی نیست ... ! قدر یکدیگر را نمی دانیم ... در دنیایی کوچک هر یک به اندازه قلب خویش گرفتاریم ... « از هیچ کس نمی پرسند چه هنگام می تواند خدانگهدار بگوید ... از عادات انسانیش نمی پرسند ... از خویشتنش نمی پرسند ... » کاشکی مثل روزهای عید هر روزمان را .. هر لحظه مان را لبریز از عشق قناعت گونه صرف می کردیم ... و بین دلهایمان این همه گله دیوار نشده بود ... کاشکی روزهای واپسین عاشقی فرصتهای غنیمتمان بود ... یکدیگر را می فریبیم .. دل خویش را یک بار هم که دریایی می کنیم طوفانی میشود ! می خورد به صخره ها می تازد... ویران می کند ... چرا ما یاد نگرفته ایم قانون وفاداری را .... چرا سخت شده است گذشت و گذشتن و دوست داشتن و دوست داشته شدن بی شائبه ... بی محابا ... بی پروا ...!!! دلم گرفته است به وزن آفرینش ...
به بلبلی عاشق گفتم .... تا به حال از گلی پژمرده سراغی گرفته ای ...؟ با بوته ای سرما زده همنشینی کرده ای....؟ به عیادت گل حسرت رفته ای .....؟ بوسه ای بر گلبرگهای گل انتظار نشانده ای ....؟ تا به حال در گورستان پائیز بوته لرزانی را در آغوش گرفته ای…….. ؟ قلبت را بر خارش فشرده ایی ......؟ با خون گرمت آبیاریش کرده ای......؟ و با گرمای وجودت معشوق را به گل نشانده ای....!!!!؟؟؟؟ تو هم مثل ما انسانها هزار رنگی و عاشق رنگ ...کنار گلی خوشرنگ می نشینی.. آواز ریا سر میدهی گل دلداده را رها میکنی .... می پژمرانی .....تمامی عمر کوتاهش را به انتظارت می نشانی ...و هوسبازانه به خلوت گلی دیگر می گریزی... !!!
نویسنده: مرضیه
دوشنبه 85/1/28 ساعت 10:16 صبح
کاش دنیا خانه مهر و محبت بود ... کاش می توانستیم بی خیال و فارغ دست بگشاییم و همه را در آغوش بگیریم بی سختی ... کاشکی چشمهایمان خالی از ریا بود و حرفهایمان حرف باد و یک روز و دو روز نبود... دیگر جای گله نیست ... من بدین بی مایگی ... بدین افسردگی نگاهها عادت می کنم کم کم ... و چه بد است عادتهای سنگی ...چه سبک شده است هستی پشت لبخندهای دروغینمان ! کاشکی وزن بیشتری به روی شانه حس می کردم ... کاشکی از این دریاچه روزی بیرون شوم .. چشمه ای ... لب جویی ... و نگاه مهربانی که تا آخرین روز زندگیم مهربان باقی بماند ... نه بماند… حتی خشمگین ولی بمان. | ![]()
زمستان 1385
پائیز 1385 بهار1385 تابستان1385 اسفند 1384 تابستان 1386 بهار 1386 پاییز 1385 تابستان 1385 بهار 1385 |
![]() |
![]() |