سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش را بجویید هرچند در ژرفای دریا فرو روید و خونتان بریزد . [امام صادق علیه السلام]
کل بازدیدها:----93887---
بازدید امروز: ----1-----
بازدید دیروز: ----1-----
یاس سفید

 

نویسنده: مرضیه
یکشنبه 86/2/2 ساعت 10:57 عصر

 

آرزو....تو ذهن همه ی ما آرزو یعنی یه چیزِ دست نیافتنی، آرزوهایی که داشتیم و بهشون نرسیدیم و آرزوهایی که الانم می کنیم ، با همین فکرِ...."دست نیافتنی". اصلا وقتی بِهمون میگن قشنگترین آرزوت چی بوده و تا حالا بهش رسیدی ؟! با یه اندوهی که سعی می کنیم دلتنگی از گذشته  نشونش بدیم، میگیم چی؟ آره همونی که هممون می گیم"نههههههههههه" ولی میدونی چیش خوبه؟!! اون امیدی که تا آخرین روزِ زندگیت تو دلِ کوچیکت برای رسیدن بهش داری...فک میکنم این قشنگترین چیزِ وجود آرزوست...نمیدونم!!!شاید اگه بهش برسی دیگه آرزو نیس...وقتی کوچولوتربودیم اصلا همچین فکری از نهایت آرزو نداشتیم...اونا چشاشونو می بندن و آرزو می کنن...تمامِ وجودشونو بکار می برن تا قشنگترین آرزوشونو بگن...الان اگه تو هم چشاتو ببندی می تونی قشنگترین آرزوتو بگی؟!

بیاین قانونِ تلخ آرزوها رو بشکونیم...بیاین باز چشامونو ببندیم و قشنگترین آرزوهامونو با تمام وجود به دلمون بگیم، ولی این بار فقط امیدوار نباشیم که میرسیم....بلکه باید مطمئن باشی که بهش میرسی...

همه ی اینارو گفتم تا برسم به اینکه بهتون بگم ،چند روز پیش دعوت شدم به آرزو بازی(دعوت نامه اینجاس).تا قبل از این دعوت نامه اصلا به آرزوهام فک نکرده بودم...به اینکه اصلا تا حالا به هیچ کدومشون رسیدم!!!هنوزم اون آرزو رو دارم...هنوزم بهش امید دارم؟!فک کردن بهشون تو این چند روز قشنگ بود.

  

 قانونِ بازی اینه که باید 5 تا از آرزوهاتو بگی...پس گوش کنین:

 وقتی 7 و8 سالم بود آرزو داشتم که خیلی زود بزرگ شم.دنیای آدم بزرگا واسم قشنگ بود .اصلا همش تو جمع آدم بزرگا میچرخیدم.یادمه همیشه دختر دایی مو که 3 ماه از من بزرگتر بود و الان 2 سالِ که رفته قاطی مرغا و من هنوز با بروبکسِ جوجه می چرخم) نصیحت می کردم که این کارو بکن اون کارو نکن(چه عقل کلی میدونستم خودمو!!)...حالا به اون سنی که دوست داشتم رسیدم...پس به آرزوم رسیدم پس خدایا دستت مرسی که گذاشتی تا الان مهمون این دنیات باشم و با سنی که آرزوشو داشتم زندگی کنم...فقط همین

همیشه آرزو داشتم که یه آرشیتکت بشم تا خونه ی عزیزمو قشنگتر از اونی که هست بسازم تا 6 روز اول عید که 5 تا خاله هام با 2 تا دایی هام اونجان زیباترین روزامون باشه با یه باغ پر از گوجه سبز و گیلاس...ولی الان خونه ی عزیزم هیچ تغییری نکرده و هنوزم با یه نمه بارون بوی عاشقونه ی کاهگل دیوار باغو میتونی بشنوی ...باغشم پر شده از درخت انار و انجیر . 

آرزو داشتم و دارم تا زودتر خاله بشم...ولی این زودتر هنوز نیومده ولی میاد...همین نزدیکی هاست 

آرزو دارم تا  همه ی آرزوهای مامان و بابایی رو که به خاطرِ من، بیخیالِ خیلی هاش شدن یه روزی تو همین نزدیکیا واقعی شون کنم...شاید اینجوری بتونم یه کوچولو جبران کنم

و آرزوی آخر اینکه اون خوشبختی رو که دوست دارم، بیشتر از همیشه حس کنم، از الان تا هر وقت که بوی بارون و میشنوم.

ممممم...تموم شد؟!! یکیش موند. نه دیگه اون آرزو و نمیشه گفت ....آدم بیجنبه زیاد میاد اینجا .البته بلا نسبت شما دوستای عزیزو نازنینم...پس آخری و بیخیل

 

خوب بازی من هم تموم شد و خیلی ها تو این بازی با من شریک بودن وهستن. ولی الان که از بالا دارم نیگا میکنم همشون دست یافتنین...به راحتی

حالا من فقط یکی و باید دعوت کنم اینجا ،اونم اگه گفتین کیه؟!!!

ممممممم.....شازده کوچولوی ما....پس ما منتظریم  (هر چند که من خیال می کنم که بزرگترین آرزوتو می دونم و همیشه واسه رسیدنت دعا میکنم ولی باز دوست دارم همشو بدونم و بشنوم)

 


    نظرات دیگران ( )

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • خداحافظ.
    [عناوین آرشیوشده]

  •  RSS 

  • خانه

  • ارتباط با من
  • درباره من

  • پارسی بلاگ
  • درباره من

  • لوگوی وبلاگ

  • مطالب بایگانی شده

  • لوگوی دوستان من

  • اوقات شرعی

  • اشتراک در وبلاگ

  • وضعیت من در یاهو

  • آوای آشنا

  •