سفارش تبلیغ
صبا ویژن
امام صادق علیه السلام این دعا را به من داد : «سپاس خدایی را که صاحب حمد است و شایسته و نهایت [عبدالرحمان بن سیابه]
کل بازدیدها:----93886---
بازدید امروز: ----0-----
بازدید دیروز: ----1-----
یاس سفید

 

نویسنده: مرضیه
پنج شنبه 85/11/19 ساعت 2:38 عصر

می‌ترسم.. .
 
می‌ترسم؛ نه از تعقیب سایه و سنگ ،
 
نه از شب‌های بی‌مهتاب و زوزه‌ی گرگ ،
 
از آدم‌ها... از آدم‌ها می‌ترسم .
 
از آن‌که با من می‌نشیند و برمی‌خیزد .
 
از آن‌که هر صبح به سلامی و لبخندی پاسخم می‌گوید .
 
از دوست‌نمایان ...
 
از آن‌که دوست می‌نماید می‌ترسم .
 
از همانان‌که  ــ به قول فروغ ــ  مرا می‌بوسند و طناب دار مرا می‌بافند ...
 
سال‌هاست که می‌ترسم.
 
از آدم‌ها می‌ترسم و می‌گریزم به خلوت.
 
به خلوتِ خالی از چشم
 
می‌گریزم و می‌ترسم از چشم‌هایی که خلوتم را می‌پایند … 
 
می‌گویند هر کاری عقوبتی دارد ؛
 
عقوبت ریختن آبروی دیگران، عقوبت تمسخر، تحقیر و عقوبت شکستن دل .
 
تو بگو ... بگو من مبتلای کدام عقوبتم ؟
 
کاش در زمان پیامبری می‌زیستم ، از ترس‌هایم می‌پرسیدم و از عقوبت‌کشیدنم.
 
کاش ناگاه از جایی الهامم می‌شد که این درد که می‌کشم از کجاست !
 -
فکر کن حالا ! حتماً گناهی کرده‌ای، توبه کن از گناهانت!
 
من فکر می‌کردم با خودم ... من گناه نکرده بودم
 
خدای من مثل خدای آنها سخت‌گیر نبود که از من کارهای سخت بخواهد
 
مادرم همیشه می‌گوید : هر چه به ما می‌رسد، هر چه به ما می‌دهند، هرچه که می‌گویند سرنوشت ماست،

 همه را یک روزی، یک جایی از ما پرسیده‌اند و بله‌اش را گرفته‌اند.
 
از من هم پرسیده‌اند ؟
 
یادم نمی‌آید ... !
 
و این شاید معنی همان تقدیر است که هیچ ‌وقت نفهمیدمش.
  ......
 
من می‌ترسم از این همه  دروغ ... از تزویر .
 
می‌ترسم از متنعّم بی‌درد که نفَس از گرما می‌آورد و لب به نصیحت و شماتت می‌گشاید.
 
حتی از تو...
 
راستی ای چشم‌های ناآشنا ! تو که ترس‌هایم را می‌خوانی... تو کیستی؟
 
کیستی ای چشم‌های پنهان ؟
 
از تو هم می‌ترسم .
 
اما گاهی می‌خواهم به تو بگویم.
 
همه‌ی ترس‌هایم را بریزم جلوی دیدگانت تا بخوانی.
 
شاید دست‌هایت را گشودی...
 
شاید به پیامی و کلامی مرا نوازیدی.
 
ای مخاطب ناآشنا !
 
شاید دست‌هایت را برایم به سوی آسمان بلند کردی و ستاره‌ای چیدی .
 
ستاره را در کلامی بگذار و برایم بفرست...

هر لحظه حرفی در ما زاده می‏شود
هر لحظه دردی سر بر می‏دارد
و هر لحظه نیازی از اعماق مجهول روح پنهان و رنجور ما جوش می‏کند
این ها بر سینه می‏ریزند و راه فراری نمی‏یابند
مگر این قفس کوچک استخوانی گنجایش‏اش چه اندازه است؟
!


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: مرضیه
دوشنبه 85/10/4 ساعت 7:39 عصر

 

 

در رویاهایم دیدم با خدا گفتگو می کنم

خدا پرسید : پس تو می خواهی با من گفتگو کنی ؟

من در پاسخ گفتم اگر وقت دارید ؟

خدا خندید ...وقت من بی نهایت است

... در ذهنت چیست که می خواهی از من بپرسی ؟

پرسیدم :  چه چیز بشر، شما را سخت متعجب می سازد ؟

خدا پاسخ داد : کودکیشان ...

این که آنها از کودکیشان خسته می شوند ، عجله دارند که بزرگ شوند ، و بعد دوباره پس از مدتها آرزو می کنند که کودک باشند

... این که آنها سلامتی خود را از دست می دهند تا پول به دست آورند ، و بعد پولشان را از دست می دهند تا دوباره سلامتی خود را بدست آورند

... اینکه با اضطراب به آینده می نگرند و آن را فراموش می کنند ، و بنابراین نه در حال زندگی می کنند و نه در آینده

...اینکه آنها به گونه ای زندگی می کنند که گویی هرگز نمی میرند و به گونه ای می میرند که گویی هرگز زندگی نکرده اند

دستهای خدا دستانم را گرفت برای مدتی سکوت کردیم و من دوباره پرسیدم به عنوان پدر می خواهی کدام درسهای زندگی را فرزندانت بیاموزند ؟

او گفت :

بیاموزند که آنها نمی توانند کسی را وادار کنند که عاشقشان باشد، همه کاری که آنها می توانند بکنند این است که اجازه دهند خودشان را دوست داشته باشند،

بیاموزند که درست نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند،

بیاموزند که فقط چند ثانیه طول می کشد تا زخمهای عمیقی در قلب آنان که دوستشان داریم ایجاد کنیم اما سالها طول می کشد تا آن زخمها را التیام بخشیم

بیاموزیم که ثروتمند کسی نیست که بیشترین ها را دارد کسی است که به کمترین ها نیاز دارد

بیاموزند که آدمهایی هستند که آنها را دوست دارند فقط نمی دانند که چگونه احساساتشان را نشان دهند

بیاموزند که دو نفر می توانند با هم به یک نقطه نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند

بیاموزند که کافی نیست فقط آنها دیگران را ببخشند بلکه آنها باید خود را نیز ببخشند...

من با خضوع گفتم از شما به خاطر این گفتگو متشکرم آیا چیز دیگری هست که دوست دارید فرزندانتان بدانند

خداوند لبخند زد و گفت فقط اینکه بدانند من اینجا هستم

خانه، بازهم خانه

من دوست دارم هروقت که بتوانم، اینجا باشم

هروقت که خسته و یخ زده به خانه می رسم

گرم کردن استخوان هایم در کنار بخاری، خوش است

آن دورها، آن سوی کشتزار

بانگ ناقوس آهنین

مومنان را به زانو زدن فرا می خواند

تا به نجوای آرام وردهای جادویی گوش فرا دهند

Pink Floyd


    نظرات دیگران ( )

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • خداحافظ.
    [عناوین آرشیوشده]

  •  RSS 

  • خانه

  • ارتباط با من
  • درباره من

  • پارسی بلاگ
  • درباره من

  • لوگوی وبلاگ

  • مطالب بایگانی شده

  • لوگوی دوستان من

  • اوقات شرعی

  • اشتراک در وبلاگ

  • وضعیت من در یاهو

  • آوای آشنا

  •