سفارش تبلیغ
صبا ویژن
در کتاب نخستین نوشته شده است : ای پسر آدم! رایگان یاد ده؛ همان گونه که رایگان یاد گرفتی . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
کل بازدیدها:----93909---
بازدید امروز: ----0-----
بازدید دیروز: ----8-----
یاس سفید

 

نویسنده: مرضیه
چهارشنبه 85/3/17 ساعت 8:37 عصر

                                                                                                       

خانه دوست کجاست ؟

در فلق بود که پرسید سوار

آسمان مکثی کرد

رهگذرشاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شنها بخشید

و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:

نرسیده به درخت

کو چه باغی است که ار خواب خدا سبزتر است

و در آن عشق به انداره پر های صداقت آبی است

می روی تاته آ ن کوچه که از پشت بلوغ سر بدر می آرد

پس به سمت گل تنهایی می پیچی

دو قدم مانده به گل پای فواره اساطیر زمین می مانی

و ترا ترسی شفاف فرا می گیرد

در صمیمیت سیال فضا ! خش خشی می شنوی

کودکی می بینی رفته از کاج بلندی بالا جوجه بردارد از لانه نور

 و از اومی پرسی

                 خانه دوست کجاست؟            

                                                

بنشینیم و بیندیشیم
این همه با هم بیگانه
این همه دوری و بیزاری
به کجا آیا خواهیم رسید آخر؟
و چه خواهد آمد بر سرما، با این دلهای
                                                
پراکنده

                                                                                                     * * * * * * * * *

در انتهای حیات ما بدین سنجیده نخواهیم شد که:
 چند مدرک دانشگاهی دریافت کرده ایم
چه مقدار از مادیات دنیا برای خود اندوخته ایم
 سنجش ما بر این اساس خواهد بود که:
 من تشنه بودم و تو مرا سیراب کردی
من عریان بودم وتو مرا پوشاندی
من بی خانمان بودم وتو مرا اسکان دادی
تشنه،ولی نه فقط تشنه آب بلکه تشنه محبت
عریان،نه فقط از برای لباس،بلکه عریان از عزت و احترام
بی خانمان ولی نه تنها در طلب خانه ای از خشت خام بلکه به
سبب خروج از عوالم انسانی

 بنابر این جسورانه عشق بورز  …احترام کن و بپذیر
(مادر ترزا)

                                                                   

اگر قرار است برای چیزی زندگی خود را خرج کنیم ، بهتر آن است که آنرا خرج لطافت یک لبخند و یا نوازشی عاشقانه

کنیم .                                                                                                                     
                                                                                                                                             شکسپیر

                                                


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: مرضیه
سه شنبه 85/3/9 ساعت 8:56 صبح

                                     

نیکوس کازانترکیس گفته : " بزرگترین اشتباهی که در زندگیم انجام دادم

این بود که در نوجوانی به یک پروانه کمک کردم از پیله اش بیرون بیاد ،

پروانه تلاش می کرد و من باشکستن پیله به او کمک کردم پروانه بیرون آمد

 اما چند دقیقه بعد مرد .نمی دانستم که این دخالت من

 یک روند طبیعی رو بهم میزند "
کازانترکیس می گوید که هیچگاه در تمام عمرش

به این اندازه احساس پشیمانی نکرده است .
خـــــداجون کمکمون کن تا بفهمیم و یاد بگیریم که مرز دخالت کردن

 در زندگی  آدمها به بهانه کمک کردن به اونها تا کجاست ؟

 مرزی که چیزی رو نشکنه ، مرزی که ویران نکنه .

                                   

خوش به حال غنچه های نیمه باز

بوی باران بوی سبزه بوی خاک
شاخه های شسته باران خورده پاک
آسمان آبی و ابر سپید
                                                    برگهای سبز بید                                                     
عطر نرگس رقص باد
نغمه شوق پرستو های شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
 نرم نرمک می رسد اینک بهار
خوش به حال روزگارا
 خوش به حال چشمه ها و دشت ها
خوش به حال دانه ها و سبزه ها
خوش به حال غنچه های نیمه باز
 خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز
 خوش به حال جام لبریز از شراب
 خوش به حال آفتاب
 ای دل من گرچه در این روزگار
 جامه رنگین نمی پوشی به کام
باده رنگین نمی نوشی ز جام
 نقل و سبزه در میان سفره نیست
 جامت از ان می که می باید تهی است
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
 ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
 گر نکویی شیشه غم را به سنگ
     هفت رنگش میشود هفتاد رنگ

فریدون مشیری

                                                     

من دنیا را با تمام زشتی زیبایی دوست دارم و با تمام وجود درکش خواهم کرد
آسمان را دوست دارم چون آبی ست رنگ محبت
خورشید را دوست دارم چون گرم و صمیمی ست
 ابر را دوست دارم چون همچون دلم گرفته ست
 باران را دوست دارم چون پاک است
 خیس شدن زیر باران را دوست دارم چون همدل با قطره ها شدن است
باران را از پشت پنجره دوست دارم چون گرمی اش را روی گونه های سردم حس می کنم
مه را دوست دارم چون هیچکس و هیچ چیز را جز روبه رویم نمی بینم
خاک را دوست دارم چون وجودم از اوست
 
درخت را دوست دارم چون لطیف و پر بار است
رود را دوست دارم چون صاف و ساده است
کوه را دوست دارم چون نماد استقامت تنهایی ست
گل را دوست دارم چون در حد اقل عمر کمش زیباییش را نشان می دهد
نسیم را دوست دارم چون روح خسته ام را نوازش می دهد
باد را دوست دارم چون مرا به سوی تو می آورد
 همه اینها را دوست دارم چون در آن خدا را می بینم

 


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: مرضیه
دوشنبه 85/2/25 ساعت 2:0 صبح

*

شاگردی از استادش پرسید:" عشق چیست؟ "

استاد در جواب گفت: " به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور.

اما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته باش که نمی توانی

به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی! "

شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.

استاد پرسید: "چه آوردی؟ "

و شاگرد با حسرت جواب داد: " هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های

پر پشت تر میدیدم و به امید پیدا کردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم ."

استاد گفت: " عشق یعنی همین! "

شاگرد پرسید: " پس ازدواج چیست؟ "

استاد به سخن آمد که : " به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور.

اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی! "

شاگرد رفت و پس از مدتی کوتا هی با درخت برگشت . استاد پرسید

که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت:

" به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم.

ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم."

استاد باز گفت: " ازدواج هم یعنی همین"

      به نظر شما عشق و ازدواج یعنی همین؟؟!   

 

           

******

گفت:آنجا چشمه خورشیدهاست
آسمان ها روشن از نور و صفاست
موج اقیانوس جوشان فضاست
باز من گفتم: که بالاتر کجاست؟
گفت: بالاتر جهانی دیگر است
عالمی کز عالم خاکی جداست
پهن دشت آسمان بی انتهاست
بازمن گفتم: که بالاتر کجاست؟
گفت: بالاتر از آنجا راه نیست
زآنکه آنجا بارگاه کبریاست
آخرین معراج ما عرض خداست
باز من گفتم که: بالاتر کجاست؟
لحظه ای در دیگانم خیره شد
گفت: این اندیشه ها بس نارساست
گفتمش: از چشم شاعر کن نگاه
تا نپنداری که گفتاری خطاست
دورتر از چشمه خورشیدها
 
برتر از این عالم بی انتها
باز هم بالاتر از عرش خدا
عرصه پرواز مرغ فکر ماست

فریدون مشیری

                                                                               

در زندگی درنگ کن و بیاندیش،قبل از هر عکس العملی فکر کن،صبور باش
ببخش و فراموش کن،بگذار و بگذر.از یک نفر گرفته تا هزاران نفر،همه را
دوست بدار.مادر ترازا می گوید

اگر مدام در مورد مردم قضاوت کنی،
دیگر برایت وقتی باقی نمی ماند تا آنها را دوست بداری.


                       


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: مرضیه
دوشنبه 85/2/18 ساعت 9:0 صبح

 شنیده بودم که عشق با شعف همراه است اما ، از شنیدن اینکه فرهادها از عشق شیرین ها خود را می کشتند و مجنون ها بخاطر عشق لیلی ها از کار و زندگی می افتادند هیچ گاه به شعف نمی رسیدم و در هیچ یک از این ها عشق الهی را نمی دیدم. هرچند که اطرافیانم همواره ، خواهانِ عشق بودند اما همیشه با افتخار می گفتم :" اگر این اسارت ،عشق است ، من هیچ گاه خواهانِ عشق نیستم."

عشق در نگاهِ آنها اینگونه بود ، که معشوق را همچون قناری در قفسی حبس می کردند تا بتوانند از وجودِ او در نزدیکی ِ خود لذت ببرند. شنیدم که عاشقی به معشوقش می گفت :"عزیزم تو مالِ منی!!!!!!!".

چندین سال برایم اینگونه گذشت. در این مدت از اطرافیانم می پرسیدم عشق چیست؟ در اکثر پاسخ ها عشق همان اسارتی بود که من از آن می گریختم. تا این که توانستم با عارفی صحبت کنم و با یک برداشت ذهنیِ عالی که قدرت ِ توان بخش عشق را بیان می کرد آشنا شوم.

از او پرسیدم: عشق چیست؟

گفت :  عشق نیرویی است که اگر بخواهی  در وجودِ تو غرق می شود . نیاز به جاری شدن دارد تا تو آن را حس کنی پس تو معشوقی بر می گزینی تا با جاری کردنِ عشقِ درونی ات به او به شعف برسی.

پرسیدم : چرا خیلی ها ، با عشق اسارت می سازند؟

گفت : عاشق گل هیچ گاه بخاطر ِ علاقه زیادش به گل آن را از بوته جدا

نمی کند تا در لیوانِ آبی آن را در کنج خانه حبس کند . عاشق حقیقیِ گل آن را در بوته باقی می گذارد تا از رشدِ گل به شعف درآید.

گفتم : اینگونه خیلی سخت است و خیلی از انسانها نمی توانند دوری از معشوق را تحمل کنند!

اوگفت : عاشقانِ گل همه گل پرورند    زحمتِ گل پروری برخود خرند

اگر عشق مادرت به تو باعث می شود که همواره او تو را در خانه حبس

می کرد تا نکند که از دست بروی تو هیچ گاه رشد نمی کردی.هرچند که برای خودِ او رنجی بزرگ بود .

او به من گفت : *" من شوقِ عشق را به تو خواهم آموخت . اعمالِ ما به ما وابسته اند همچون درخشندگی به فسفر . درست است که اعمالِ ما، ما را

می سوزانند ولی تابندگی ما از همین است و اگر روح ما ارزش چیزی را

داشته دلیل به آن است که سخت تر از دیگران سوخته است."*

سنگ سیاه زمانی به مجسمه ای زیبا مبدل می شود که ضرباتِ چکش ِ مجسمه ساز را تحمل کند . و این گونه است که تو لایق عشق الهی خواهی شد .

گفتم: هرچند که پذیرش این نوع عشق سخت است، بااین حال من با تمامِ وجود آن را می پذیرم .

و او گفت: * "برایِ من شنیدنِ این که شن ساحل نرم است کافی نیست

می خواهم پاهای برهنه ام این نرمی را حس کند . معرفتی که قبل از آن احساس نباشد برای ِ من بیهوده است"*

.

در نهایت از تمامی آنها که هستند تا بتوانم عشقم را جاری کنم متشکرم

 

تمامی متن های داخل ستاره از کتابِ ( مایده های زمینی) اثرِآندرژید و شعر از دکترسید مهدی ثریا است

*****با تشکر از دوست عزیزم مهرنوش*****

 

 

دانه‌ای‌ بیفشان‌ تا جهان دسته ‌گلی‌ زیبا به‌ تو هدید کند

 

میدونی وقتی گریه میکنی چرا چشاتو میبندی ؟

وقتی میخوای از ته دل بخندی

وقتی میخوای کسی رو که دوسش داری ببوسی 

 یا

 وقتی میخوای  تو رویا بری چرا چشاتو میبندی ؟

چون قشنگ ترین چیزا تو این دنیا دیدنی نیستن ....


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: مرضیه
دوشنبه 85/2/11 ساعت 9:19 صبح

                           

به گنجینه اسرارم سرزدم ؛ درش را گشودم سرّدیگری درکنج آ ن جا دادم ؛ درش را بستم وبا او به گفتگو نشستم ،

 بارسنگین دلم سبک شد ، چون مید انم  رازم را هرگزفاش نخواهد کرد، از رازم با او     گفتم ، لبخندی زد و

گفت کلید دلت را گم نکن.

گفتم  تا دست توست در اما ن است.

گفت اگر یک روز دلت طوفانی شد خواستی پس بگیری؟

گفتم اعتنا  نکن.

گفت اگر التماس و زاری کنی؟

گفتم  بازکلید دارم ، تو باش.

گفت اگر از خود بی خود گشتی ، آن وقت چه شود؟

گفتم  آنگاه اشکم را با خاک، طوفان گل کن ، روح وجسمم را زیرآن مدفون کن.  

گفت فانی گشتن هم ، خود عالمیست!

گفتم ای داد من کیم  ، کزهر دو عالم غا فلم

 

                                                                                                            

روزی به شهری سفر خواهم کرد که دلم هرگز نگیرد ... خسته از این رنگهای سفید وسیاه ...

از این پیچش و التهاب واژه ها و مبهوت از این سکون لحظه ها دایره وار به گرد خویش چرخیده ام و پیوسته

 از خود می پرسم آیا دنیا همین قدر کوچک است ؟ همانند مورچه ای که درون یک قطره آب زندانی شده است ...

 شاید روزی بشود از این قطره آب خود را رها کنم و به شهری بزرگتر که دریاچه اش یک قطره آب نباشد سفرکنم...

 به شهری کوچ خواهم کرد که دریای ذهن من اسیر قطره خرده فکری سراب گونه نشود ...

 من از آدمیان خسته و به آدمیان مشتاقم ...

 من ذهن خویش را تکانده ام از همه مشقتها و از همه اسارتها و نفرتها و خستگیها ..

                            اکنون که با سربلندی به این احساس نائل آمدم  می خواهم راه خویش گیرم و

                                به شهری سفر کنم که خدا آنجا فانوسی برایم روشن گذاشته است ...

                            

                                                                               *************          

اگر فردا هرگز نیاید

ما اطمینان داریم که همیشه فردایی هست تا خطایی را جبران کنیم.همیشه روز

دیگری خواهد بود تا عشقمان را نسبت به دیگران ابراز کنیم.اما اگر امروز تنها روزی باشد که برایمان باقی مانده است،

آیا بهتر نیست همین امروز به عزیزان خود بگوییم دوستشان داریم.

پس امروز به عزیزان خود نزدیک شوید و در گوششان نجوا کنید :

                                                  دوستتان دارم و همیشه برایم عزیز هستید.


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: مرضیه
دوشنبه 85/2/4 ساعت 12:39 عصر

                                                                  

دلم به وزن آفرینش گرفته است ...

 حدیث جدایی یا نزدیکی نیست ... !

 قدر یکدیگر را نمی دانیم ... در دنیایی کوچک هر یک به اندازه قلب خویش گرفتاریم ...

 « از هیچ کس نمی پرسند چه هنگام می تواند خدانگهدار بگوید ...    

 از عادات انسانیش نمی پرسند ...

از خویشتنش نمی پرسند ... »

 کاشکی مثل روزهای عید هر روزمان را ..

 هر لحظه مان را لبریز از عشق قناعت گونه صرف می کردیم ...

 و بین دلهایمان این همه گله دیوار نشده بود ...

 کاشکی روزهای واپسین عاشقی فرصتهای غنیمتمان بود ...

یکدیگر را می فریبیم ..

 دل خویش را یک بار هم که دریایی می کنیم طوفانی میشود !

 می خورد به صخره ها می تازد...

 ویران می کند ...

 چرا ما یاد نگرفته ایم قانون وفاداری را ....

 چرا سخت شده است گذشت و گذشتن و دوست داشتن و دوست داشته شدن بی شائبه ... بی    محابا ... بی پروا ...!!!

دلم گرفته است به وزن آفرینش ...

 

                                                             

به بلبلی عاشق گفتم ....

تا به حال از گلی پژمرده سراغی گرفته ای ...؟

با بوته ای سرما زده همنشینی کرده ای....؟

به عیادت گل حسرت رفته ای .....؟

بوسه ای بر گلبرگهای گل انتظار نشانده ای ....؟

تا به حال در گورستان پائیز بوته لرزانی را در آغوش گرفته ای…….. ؟ قلبت را بر خارش فشرده ایی ......؟ با خون گرمت آبیاریش کرده ای......؟ و با گرمای وجودت معشوق را به گل نشانده ای....!!!!؟؟؟؟

تو هم مثل ما انسانها هزار رنگی و عاشق رنگ ...کنار گلی خوشرنگ می نشینی.. آواز ریا سر میدهی گل دلداده را رها میکنی .... می پژمرانی .....تمامی عمر کوتاهش را به انتظارت می نشانی ...و هوسبازانه به خلوت گلی دیگر می گریزی... !!!

 


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: مرضیه
دوشنبه 85/1/28 ساعت 10:16 صبح

                                                                             

 کاش دنیا خانه مهر و محبت بود ... کاش می توانستیم بی خیال و فارغ دست بگشاییم و همه را

در آغوش بگیریم بی سختی ... کاشکی چشمهایمان خالی از ریا بود و حرفهایمان حرف باد و یک

 روز و دو روز نبود... دیگر جای گله نیست ... من بدین بی مایگی ... بدین افسردگی نگاهها عادت

می کنم کم کم ... و چه بد است عادتهای سنگی ...چه سبک شده است هستی پشت لبخندهای

 دروغینمان ! کاشکی وزن بیشتری به روی شانه حس می کردم ...

کاشکی از این دریاچه روزی بیرون شوم .. چشمه ای ... لب جویی ... و نگاه مهربانی که تا آخرین روز

زندگیم مهربان باقی بماند ... نه بماندحتی خشمگین ولی بمان.                                                                                   


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: مرضیه
دوشنبه 85/1/21 ساعت 9:24 صبح

irlinIf ever you need me, I hope you let me know

هر آینه نیازمندم بودی , ای کاش که بگویی

 No one ever said life would be easy,

کسی نگفته است که زندگی کار ساده ایست

 And it seems so unfair sometimes.

گاهی بسیار سخت و ناخوشایند مینماید

 Yet life’s ups and downs

اما با تمام فراز و فرودهایش, زندگی

 Make us better and stronger,

از ما انسانی بهتر و نیرومند تر میسازد

 at the moment،Even though we may not realize it.

حتی اگر در لحظه حقیقت آن را درنیابیم

 Remember

به یاد آر ...

 When you hurt, let the pain out.

که در آزردگی, رنج از خود دور کنی.

 When you’re sad, let the tears flow.

در دلتنگی, بگذاری اشکهایت جاری شوند.

 When you’re angry, release it.

در خشم ,خود را رها سازی.

 When frustration sets in, work it out.

در ناکامی به خود چیره شوی.

 Help yourself as much as you can.

تا میتوانی یار خود باش

 You can be your own best friend.

میتوانی بهترین دوست خود باشی

 But when you need to share your confusion, let me know.

اما به هنگام آشفتگی مرا خبر کن

 I try to know when to be there,

میکوشم, بدانم چه وقت باید در کنارت باشم .

 But I can’t always, unless you let me know.

اما گاه ممکن نیست, پس خبرم کن.

 Love is the greatest gift we can give to one another

عشق بالاترین هدیه است که میتوانیم به یکدیگر بدهیم.

 And giving is one of the greatest joys life bestows upon us

و ایثار یکی از بزرگترین لذتهایی است که به ما ارزانی شده .

 I’m here to give to you, whenever and for always.

من اینجایم هر زمان و همیشه, تا هرآنچه دارم به تو هدیه کنم                       

                                                                                                               لوری وایمر                    

  خودم خیلی لذت بردم...شمارو نمیدونم... !!! این گلم تقدیم به همه ی دوستای گلم

                                                                                                                                           

راز دلت را به چشمانت هم نگو چون می گریند و راز نگه نمی دارند

به زبانت هرگز رخصت مده که پیش از اندیشه ات به راه بیفتد

قلبت را به کسی بسپار که قلب همه ی هستی برایش میتپد

                   نگفته را می توان گفت اما گفته را نمی توان پس گرفت              


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: مرضیه
دوشنبه 85/1/14 ساعت 8:51 صبح

 

بار دیگر دلم می خواهد مثل همان پرنده کوچک خودم را به آغوش آسمان پرتاب کنم بی خیال و

 فارغ از اینکه آیا کسی هست که مواظب باشد من نیفتم ! ...پرواز موج دار پرنده چقدر بی خیال

 است و بی غم انگار او هم می داند که بهار چقدر آدمها را مست و بی هوش می کند ...

 راستی چقدر آزادی خوب است ... حس دوست نداشتن و داشتن همه و هیچ کس ....

رها ... فارغ .... آزاد از بند انتظار کسی ... پرنده عزیزم هیچ غصه نخور که همه از اینجا سفر کرده اند ...

 سفر قانون زندگی است و مهاجرت تنها راه گریز از خودباختگیست ...                                                 


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: مرضیه
شنبه 85/1/12 ساعت 7:26 عصر

نگران نباش ... !‌ من و تو روزی سفر خواهیم کرد به باغ اقاقیها و روزی خواهد آمد که سر کوچه تنهایی نیلوفر از پشت دیوار سرک بکشد و بگوید « سلام ! » روزی خواهد آمد که دست من و تو به ضریح خدا خواهد رسید و ما پیوسته سرود رهایی خواهیم خواند .... روزی که به شهر رویاهامان سفر کینم ذهن ما شکوفه می زند در باغ جوانی و من اهمیت نمی دهم اگر کمی هم دیر شده باشد ! ..... هر آنچه رفته است مربوط به سالهای رفته است و هر آنچه در پیش است تصوری از رویای من و تو روی صفحه پراصطکاک ذهن  ... غباری روی آئینه ای ... چند کلمه ای روی تخته سیاه نوشته به دست کودکی ...! و روزی خواهد آمد که من و تو یکدیگر را دربهشت ملاقات خواهیم کرد ... اصلا چه کسی گفته است که رویاها همانند هم هستند ... رویا می تواند تغییر کند .. در سرزمین رویا می توان پرش کرد ... گذر کرد .. گذشت و گذارد که خاطره هامان زیر شنهای عمیق دریا دفن شود ...پس به خاطر رویاهایمان این بار را مردانه بخند ... ! ‌و ببین که بهار پیام تازه اش برای تو چیست ... کشفش کن ...!‌حتما او حرفی دارد که قرار است امسال به تو بگوید ....

                                                     


    نظرات دیگران ( )
   1   2      >

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • خداحافظ.
    [عناوین آرشیوشده]

  •  RSS 

  • خانه

  • ارتباط با من
  • درباره من

  • پارسی بلاگ
  • درباره من

  • لوگوی وبلاگ

  • مطالب بایگانی شده

  • لوگوی دوستان من

  • اوقات شرعی

  • اشتراک در وبلاگ

  • وضعیت من در یاهو

  • آوای آشنا

  •