سفارش تبلیغ
صبا ویژن
روزى را با دادن صدقه فرود آرید . [نهج البلاغه]
کل بازدیدها:----95120---
بازدید امروز: ----13-----
بازدید دیروز: ----4-----
یاس سفید

 

نویسنده: مرضیه
چهارشنبه 85/5/18 ساعت 1:0 عصر

امروزباز دلم هوای نوشتن کرده است نوشتن از زیباترین لحظه ی زندگی

زیباترین لحظه ،لحظه ای است که ببینی در دل یک کویری بی آب و علف جوانه ای سر از خاک بلندکرده  و به خورشید و آسمان و ابرها سلام می کند زیباترین لحظه لحظه ای است که صدای زوزه باد بر دل کوهسار می پیچد و گویی بُغضی راه گلویش را بسته است و خود را به کوهساری زند تا اشکانش جاری شود واز شرّ بُغض آزاد شود .
زیباترین لحظه لحظه ای است که در ناامید ترین لحظه زندگیت خورشید امید بر دلت بتابد و جوانه امید از دلت برویَد. زیباترین لحظه آن لحظه ای است که حس کنی خدا در همین نزدیکی هاست... درسایه سار درختان سر به فلک کشیده کاج در میان گلهای رنگ رنگ باغچه در میان صدای زوزه باد و رعدو برق آسمان و گریه ابر بر زمین خدا اینجاست کمی دقت کنید
 
حضورش رادربین بوته های سبز بهار
احساس خواهید کرد.

عکس‌ خدا در اشک‌ عاشق‌
 
  
قطره‌ دلش‌ دریا می‌خواست. خیلی‌ وقت‌ بود که‌ به‌ خدا گفته‌ بود.
هر بار خدا می‌گفت: از قطره‌ تا دریا راهی‌ست‌ طولانی. راهی‌ از رنج‌ و عشق‌ و صبوری. هر قطره‌ را لیاقت‌ دریا نیست.
قطره‌ عبور کرد و گذشت. قطره‌ پشت‌ سر گذاشت.
قطره‌ ایستاد و منجمد شد. قطره‌ روان‌ شد و راه‌ افتاد. قطره‌ از دست‌ داد و به‌ آسمان‌ رفت. و هر بار چیزی‌ از رنج‌ و عشق‌ و صبوری‌ آموخت.
تا روزی‌ که‌ خدا گفت: امروز روز توست. روز دریا شدن. خدا قطره‌ را به‌ دریا رساند. قطره‌ طعم‌ دریا را چشید. طعم‌ دریا شدن‌ را. اما...
روزی‌ قطره‌ به‌ خدا گفت: از دریا بزرگتر، آری‌ از دریا بزرگتر هم‌ هست؟
خدا گفت: هست.
قطره‌ گفت: پس‌ من‌ آن‌ را می‌خواهم. بزرگترین‌ را. بی‌نهایت‌ را.
خدا قطره‌ را برداشت‌ و در قلب‌ آدم‌ گذاشت‌ و گفت: اینجا بی‌نهایت‌ است.
آدم‌ عاشق‌ بود. دنبال‌ کلمه‌ای‌ می‌گشت‌ تا عشق‌ را توی‌ آن‌ بریزد. اما هیچ‌ کلمه‌ای‌ توان‌ سنگینی‌ عشق‌ را نداشت. آدم‌ همه‌ عشقش‌ را توی‌ یک‌ قطره‌ ریخت. قطره‌ از قلب‌ عاشق‌ عبور کرد. و وقتی‌ که‌ قطره‌ از چشم‌ عاشق‌ چکید، خدا گفت: حالا تو بی‌نهایتی، چون که‌ عکس‌ من‌ در اشک‌ عاشق‌ است.

 ‌عرفان‌ نظرآهار

سالها رفت وهنوز
یک نفر نیست بپرسد از من

که
تو از پنجره عشق چه ها می خواهی
صبح تا نیمه شب منتظری
همه جا می نگری
گاه
با ماه سخن می گویی
گاه با رهگذران
خبر گمشده ای می جویی
راستی گمشده ات
کیست؟کجاست؟
صدفی در دریا است؟
نوری از روزنه فرداهاست
یا خدایی است که از
روز ازل پنهان است؟


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: مرضیه
سه شنبه 85/5/10 ساعت 1:16 عصر

به آرامی آغاز به مردن می کنی،

اگر سفر نکنی،

اگر چیزی نخواهی،

اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،

اگر از خودت قدر دانی نکنی.

به آرامی آغاز به مردن میکنی

زمانیکه خودباوری را در خودت بکشی،

وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند.

به آرامی آغاز به مردن میکنی،

اگر برده عادات خود شوی،

اگر همیشه از یک راه تکراری بروی،

اگر روزمرگی را تغییر ندهی،

اگر رنگهای متفاوت به تن نکنی،

یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی.

تو به آرامی آغاز به مردن می کنی،

اگر از شور و حرارت،

از احساسات سرکش،

و از چیزهائی که چشمانت را به درخشش وا
می دارند

و ضربان قلبت را تندترمی کنند،

دوری کنی.

تو به آرامی آغاز به مردن می کنی،

اگر هنگامیکه با شغلت، یا عشقت شاد نیستی،
آنرا عوض نکنی،

اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،

اگر ورای رویاها نروی،

اگر به خودت اجازه ندهی

که حداقل یک بار در تمام زندگیت

ورای مصلحت اندیشی بروی.

امروز زندگی را آغاز کن!

امروز مخاطره کن!

امروز کاری بکن!

نگذار که به آرامی بمیری!

شادی را فراموش نکن!

 نه حوایی بود نه آدم
نه شیطان بود نه وسوسه
نه سیب سرخی
نه هیچ افسانه دیگر،
فقط احساس عشقی بود
در رگهای یک زن
و قلبی که می تپید
برای یک مرد،
و داستان آفرینش این بود.

  

آنچه شما را در قید نگاه می دارد، شهوت زندگی ناکرده است.

 


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: مرضیه
سه شنبه 85/5/3 ساعت 11:29 صبح

به سراغ من اگر می آیید،
پشت هیچستانم.
پشت هیچستان جایی است.
پشت هیچستان رگ های هوا، پر قاصدهایی است
که خبر می آرند، از گل واشده دور ترین بوته خاک.
روی شن ها هم، نقش های سم اسبان سواران ظریفی
است که صبح
به سر تپه معراج شقایق رفتند.
پشت هیچستان، چتر خواهش باز است:
تا نسیم عطشی در بن برگی بدود،
زنگ باران به صدا می آید.
آدم اینجا تنهاست
و در این تنهایی، سایه نارونی تا ابدیت جاری است.
***
به سراغ من اگر می آیید،
نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بر دارد
چینی نازک تنهایی من.

گاه زخمی که به پا داشته ام

زیرو بم های زمین را به من آموخته است

گاه در بستر بیماری من حجم گل چند برابر شده است

در نبندیم به روی سخن زنده ی تقدیر که از پشت چپرهای صدا می شنویم

پرده را برداریم، بگذاریم که احساس هوایی بخورد

بگذاریم بلوغ، زیر هر بوته که می خواهد بیتوته کند

وقتی رهایش کردم

مرا خواند

فدایم شد

شنیدم، ولی نگذاشت....

دیدم ،و باز هم نگذاشت...

عقل نمیگذارد که بازگردم...

یعنی عقل می گوید:

جواب نشنیدن، نشنیدن است!

جواب ندیدن ، ندیدن!

ولی دل چیز دیگری میگوید

و عشق با هیچ یک سخنی ندارد

این چه رسمی است!!!

تکلیف ما چیست میان عقل ، دل و عشق؟!!!


    نظرات دیگران ( )

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • خداحافظ.
    [عناوین آرشیوشده]

  •  RSS 

  • خانه

  • ارتباط با من
  • درباره من

  • پارسی بلاگ
  • درباره من

  • لوگوی وبلاگ

  • مطالب بایگانی شده

  • لوگوی دوستان من

  • اوقات شرعی

  • اشتراک در وبلاگ

  • وضعیت من در یاهو

  • آوای آشنا

  •