به سراغ من اگر می آیید،
پشت هیچستانم.
پشت هیچستان جایی است.
پشت هیچستان رگ های هوا، پر قاصدهایی است
که خبر می آرند، از گل واشده دور ترین بوته خاک.
روی شن ها هم، نقش های سم اسبان سواران ظریفی
است که صبح
به سر تپه معراج شقایق رفتند.
پشت هیچستان، چتر خواهش باز است:
تا نسیم عطشی در بن برگی بدود،
زنگ باران به صدا می آید.
آدم اینجا تنهاست
و در این تنهایی، سایه نارونی تا ابدیت جاری است.
***
به سراغ من اگر می آیید،
نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بر دارد
چینی نازک تنهایی من.
گاه زخمی که به پا داشته ام
زیرو بم های زمین را به من آموخته است
گاه در بستر بیماری من حجم گل چند برابر شده است
در نبندیم به روی سخن زنده ی تقدیر که از پشت چپرهای صدا می شنویم
پرده را برداریم، بگذاریم که احساس هوایی بخورد
بگذاریم بلوغ، زیر هر بوته که می خواهد بیتوته کند
وقتی رهایش کردم
مرا خواند
فدایم شد
شنیدم، ولی نگذاشت....
دیدم ،و باز هم نگذاشت...
عقل نمیگذارد که بازگردم...
یعنی عقل می گوید:
جواب نشنیدن، نشنیدن است!
جواب ندیدن ، ندیدن!
ولی دل چیز دیگری میگوید
و عشق با هیچ یک سخنی ندارد
این چه رسمی است!!!
تکلیف ما چیست میان عقل ، دل و عشق؟!!!