دلم به وزن آفرینش گرفته است ...
حدیث جدایی یا نزدیکی نیست ... !
قدر یکدیگر را نمی دانیم ... در دنیایی کوچک هر یک به اندازه قلب خویش گرفتاریم ...
« از هیچ کس نمی پرسند چه هنگام می تواند خدانگهدار بگوید ...
از عادات انسانیش نمی پرسند ...
از خویشتنش نمی پرسند ... »
کاشکی مثل روزهای عید هر روزمان را ..
هر لحظه مان را لبریز از عشق قناعت گونه صرف می کردیم ...
و بین دلهایمان این همه گله دیوار نشده بود ...
کاشکی روزهای واپسین عاشقی فرصتهای غنیمتمان بود ...
یکدیگر را می فریبیم ..
دل خویش را یک بار هم که دریایی می کنیم طوفانی میشود !
می خورد به صخره ها می تازد...
ویران می کند ...
چرا ما یاد نگرفته ایم قانون وفاداری را ....
چرا سخت شده است گذشت و گذشتن و دوست داشتن و دوست داشته شدن بی شائبه ... بی محابا ... بی پروا ...!!!
دلم گرفته است به وزن آفرینش ...
به بلبلی عاشق گفتم ....
تا به حال از گلی پژمرده سراغی گرفته ای ...؟
با بوته ای سرما زده همنشینی کرده ای....؟
به عیادت گل حسرت رفته ای .....؟
بوسه ای بر گلبرگهای گل انتظار نشانده ای ....؟
تا به حال در گورستان پائیز بوته لرزانی را در آغوش گرفته ای…….. ؟ قلبت را بر خارش فشرده ایی ......؟ با خون گرمت آبیاریش کرده ای......؟ و با گرمای وجودت معشوق را به گل نشانده ای....!!!!؟؟؟؟
تو هم مثل ما انسانها هزار رنگی و عاشق رنگ ...کنار گلی خوشرنگ می نشینی.. آواز ریا سر میدهی گل دلداده را رها میکنی .... می پژمرانی .....تمامی عمر کوتاهش را به انتظارت می نشانی ...و هوسبازانه به خلوت گلی دیگر می گریزی... !!!