خاطره و افسوس
روزگاري که عشق تنها بود
باز هم يار صميمي مابود
آن زمان خانه قديمي ما
با درخت پرنده يکجا بود
در پگاه نگاه ساده ما
آسمان غروب زيبا بود
آفتاب و ستاره و مهتاب
بهترين چيزهاي دنيا بود
دست احساس ما به هر کاري
دست مي زد ؛ در آن توانا بود
در سر ميز کوچک شادي
هر چه مي خواستي مهيا بود
دوستي ؛ اتفاق مي افتاد
با سلامي که روي لبها بود
از هجوم پرنده هاي بهار
در خيابان هميشه غوغا بود
آه آن روزها کجا رفتند ؟
روزهايي که عشق با ما بود
«