سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و از نوف بکالى روایت است که شبى امیر المؤمنین ( ع ) را دیدم از بستر خود برون آمده نگاهى به ستارگان انداخت و فرمود : نوف خفته‏اى یا دیده‏ات باز است ؟ گفتم دیده‏ام باز است . فرمود : ] نوف خوشا آنان که دل از این جهان گسستند و بدان جهان بستند . آنان مردمى‏اند که زمین را گستردنى خود گرفته‏اند و خاک آن را بستر . و آب آن را طیب . قرآن را به جانشان بسته دارند و دعا را ورد زبان . چون مسیح دنیا را از خود دور ساخته‏اند و نگاهى بدان نینداخته . نوف داود ( ع ) در چنین ساعت از شب برون شد و گفت این ساعتى است که بنده‏اى در آن دعا نکند جز که از او پذیرفته شود ، مگر آن که باج ستاند ، یا گزارش کار مردمان را به حاکم رساند ، یا خدمتگزار داروغه باشد ، یا عرطبه طنبور نوازد ، یا دارنده کوبه باشد و آن طبل است . [ و گفته‏اند عرطبه ، طبل است و کوبه ، طنبور . ] [نهج البلاغه]
کل بازدیدها:----93935---
بازدید امروز: ----7-----
بازدید دیروز: ----7-----
یاس سفید

 

نویسنده: مرضیه
جمعه 84/12/19 ساعت 12:48 عصر

 آرزو...

ای آرزو ای سرچشمه هستی ای مایه خوشی و سعادت بشر ای شراب روح ای لطیفتر از نسیم و شدیدتر از طوفان!

آیا تو نیز هیچ با من همراه و یار بوده ای؟

پروردگارا: در این جهان آرزو چرا کلبه کوچکی که جز دل نام ندارد نصیب من کرده ای .کاشانه محقری که در برابر طوفان حوادث استقامتی ندارد کلبه خونینی که جز تقدیر را در آن راهی نباشد .خانه ویرانیکه در آن بجز اشک و صبر همدم و مونسی را صاحب نیست.

دیر گاهی بود که آرزو میکردم ترا ببینم ترا بهرآنچه که زیباست تشبیه مینمودم.اما لحظه ای بعد افسرده و سرافکنده میشدم زیرا این زیبایی هاست که شبیه تواند.تو خود الهه زیبایی هستی.

خواستم ترا به ماه تشبیه کنم اما جز رنگ مهتابیت چیزی در آن نیافتم .میخواستم شاید معجزه ای شود و تو در کنارم بیایی .میخواستم که روبرویم بنشینی و من خود را در چشمان آسمانی و لبان نیم شکفته ات تماشا کنم و نفس گرمت را ببویم.

افسوس که تو اشکها و حسرت های مرا نمی بینی .نمی بینی که در خنده های من آهنگهای ناله پنهان است.

اکنون تو ای جان شیرین .بیا بنشین تا بگویم که امروز دیگر وقت اعتراف رسیده است .وقت آن رسیده که بدانی تو روح منی و حقیقت من هستی.

چنانچه یک گل احتیاج به آفتاب دارد منهم برای زنده بودن بعشق تو محتاجم .اگر بسویم باز گردی گناهانت را نادیده میگیرم و باز دامنم را بسویت میگشایم.

کاش هم اکنون باز میگشتی تا اشعه آفتاب امید بخش حزن و افسردگیم را پایان دهد و این قلب شکسته ام به امید تو به امید دیدار تو به امید عشق تو به امید وصال تو بار دیگر حرکت از سر گیرد و به ادامه حیات امیدوار سازد .

برای من کور بودن و ندیدن آفتاب سهل است .اما دور بودن و تو را ندیدن را نمیتوانم تحمل کنم .تو آن چشمه نوشی ای مایه حیات که میتوانی مرا با بوسه عمر دوباره دهی فراموش مکن که جز تو من کسی را ندارم .و به غیر از تو به مهر دیگری پایبند نیستم .تو مرا تنها گذاشتی . تو به من کتاب دوستیابی دادی ولی درس دشمنی آموختی تو از وفا و عاطفه سخن گفتی در حالیکه نامهربانی و بی مهری پیشه ساختی.

اکنون همه چیز جز نگاه تو از یاد برده ام.

چندی است تو را نمی بینم و گرچه تو را هرگز فراموش نمیکنم و در پرتو درخشان و سایه حیاتبخش تو زندگی میکنم .اما با وجود این خودت را آزار نمیدهم .تو برو و با هر که میخواهی سعادتمند باش.

این تنها آرزوی من است.                                                                           دکتر میمندی نژاد(نویسنده معاصر)


    نظرات دیگران ( )

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • خداحافظ.
    [عناوین آرشیوشده]

  •  RSS 

  • خانه

  • ارتباط با من
  • درباره من

  • پارسی بلاگ
  • درباره من

  • لوگوی وبلاگ

  • مطالب بایگانی شده

  • لوگوی دوستان من

  • اوقات شرعی

  • اشتراک در وبلاگ

  • وضعیت من در یاهو

  • آوای آشنا

  •